از شمارۀ

خیال

دیگرنگاریiconدیگرنگاریicon

زندگی در چنگال خیال

نویسنده: مهدی عارفیان

زمان مطالعه:9 دقیقه

زندگی در چنگال خیال

زندگی در چنگال خیال

  • این یادداشت، برگردان متنی‌ست با عنوان When Daydreaming Replaces Real Life By Jayne Bigelsen and Tina Kelley که در آوریل ۲۰۱۵ در وب‌سایت The Atlantic منتشر شده است.

هشت‌ساله که بودم هروقت تنها می‌شدم در حیاط خانه‌مان بازی مخصوص خودم را بازی می‌کردم. در ظاهر داشتم قدم می‌زدم و طناب کوتاهی که در دست داشتم را تکان می‌دادم. اما حقیقت این بود که در ذهنم مشغول بازسازی فیلم و سریال‌های مورد علاقه‌ام بودم. مثلا پس از اینکه با خانواده‌ام تعطیلات را در باهاما سپری کردم، قسمت جدیدی از سریال خانواده‌ی برِیدی ساختم که در آن برِیدی‌ها هم‌سفر ما در باهاما بودند. در نهایت هم پسر بزرگ‌شان عاشق خواهرم شد و با هم ازدواج کردند. این تصورات آنقدر پر از جزییات بودند که همان یک قسمت، چهل‌و‌پنج دقیقه طول کشید. بار دیگری تصور می‌کردم که برای بازی در نقش فرزند هفتم برِیدی‌ها انتخاب شده‌ام و بازیگران دیگر را با استعداد بازیگری‌ام شگفت‌زده می‌کنم.

چند سال بعد، همسایه‌ها بالاخره متوجه پرسه‌زنی‌های بی‌پایانم شدند و مجبور شدم به تنهاییِ اتاقم پناه ببرم و بازی‌ام را از همه مخفی کنم. خانواده‌ام فکر می‌کردند دیگر بزرگ شده‌ام و نیازی به خیال‌بافی ندارم. نمی‌دانستند که دیگر بزرگ شده‌ام و می‌توانم بدون حرکت‌کردن خیال‌پردازی کنم.

از آن زمان به بعد، بازی مخصوص روزهای بی‌حوصلگی‌ام به فعالیتی تمام‌وقت تبدیل شد. در دنیای واقعی دوستان زیادی داشتم و درس‌هایم خوب بود و می‌دانستم که داستان‌ها و شخصیت‌هایم واقعی نیستند. پس مطمئن بودم که دیوانه نیستم. ولی در عین حال می‌دانستم که بی‌مشکل هم نیستم. هر روز که می‌گذشت، زمان بیشتری را صرف خیال‌پردازی می‌کردم. انگار که کنترل تلویزیون داخل مغزم گم شده بود و تلویزیونم صبح تا شب روشن بود.

به یاد دارم زمانی که دانش‌آموز ابتدایی بودم خوشحال بودم که نیازی نیست مدرسه تمام شود تا سریال‌های مورد علاقه‌ام را ببینم. اگر دوست داشتم شخصیت لوک از سریال «بیمارستان عمومی» از مرگ بازگردد و به همسرش برسد، می‌توانستم همان‌جا سر کلاس تجدید دیدارشان را ببینم و هیچ‌کس روحش هم خبردار نمی‌شد. البته تا وقتی که اشک‌هایم جاری نمی‌شدند.

برایم سوال بود که چرا نمی‌توانم مثل دوست‌هایم در دنیای واقعی زندگی کنم. اگر لطیفه‌ی خنده‌داری می‌شنیدم، راهی پیدا می‌کردم تا در داستان‌هایم از آن استفاده کنم. اگر آهنگ زیبایی می‌شنیدم، به یاد یکی از ماجراجویی‌های خیالی‌ام می‌افتادم. وقتی که عضو گروه تئاتر مدرسه شدم، تصور می‌کردم که دختر یکی از بازیگران مورد علاقه‌ام همبازی من است و مادر معروفش برای‌مان کلاس بازیگری برگزار می‌کند. در دنیای واقعی زندگی خوبی داشتم. چرا باید تمام وقت و زندگی‌ام را با شخصیت‌هایم شریک شوم؟

در دوازده سالگی، پس از چهار سال زندگی با خیالاتم و از فرط تنهایی به کتاب‌های پدرِ پزشک و مادرِ روان‌پزشکم پناه بردم. همه‌ی کتاب‌های‌شان را زیر و رو کردم تا توصیفی از مشکل خودم پیدا کنم اما بخت یارم نبود. اگر به دنبال مطالبی در مورد خیال‌پردازی عادی بودم، منابع زیادی در دسترس داشتم. زیگموند فروید در نوشته‌هایش بسیار به نیاز انسان به خیال‌پردازی پرداخته بود. از دید او هر کودکی همانند نویسنده‌ای خلاق، دنیای خودش را خلق می‌کند یا دنیای اطرافش را به سلیقه‌ی خودش دست‌خوش تغییرات می‌کند. کارل یونگ طرفدار روش مراقبه‌ای به نام «خیال‌پردازی فعال» بود که در آن، فرد به مصاحبت با شخصیت‌های خیالی و رویایی می‌پردازد. روانشناسی از دانشگاه مینسوتا پس از سال‌ها مطالعه در زمینه‌ی خیال‌پردازی می‌گوید خیال‌پردازی تقریبا نصف افکار روزانه‌ی هر فرد را به خود اختصاص می‌دهد.

این‌ اطلاعات باید موجب دلگرمی من می‌شدند اما خیال‌پردازی من با خیال‌پردازی‌های مدّنظر آن‌ها فرق داشت. تجربیات من حتی اسمی هم نداشتند تا اینکه در سال ۲۰۰۲، پروفسور اسرائیلی الی سامر عبارت «رویاپردازی ناسازگار» را ثبت کرد. سامر این پدیده را به عنوان «فعالیتی خیالی و بلندمدت که جایگزین تعاملات انسانی می‌شود یا با فعالیت‌های آکادمیک و بین‌فردی و حرفه‌ای مداخله می‌کند» تعریف می‌کند. اما بیشتر روانشناسان هیچوقت چیزی از رویاپردازی ناسازگار نشنیده‌اند. بسیاری از آن‌هایی که شنیده‌اند هم قبول ندارند که فعالیت معمولی مانند خیال‌پردازی ممکن است موجب چنین اختلالی شود.

سال‌های آخر دبیرستان برای همه دوره‌ی پراضطرابی است و من هم مستثنی نبودم. اما اضطراب من در مورد آزمون ورودی دانشگاه یا زندگی عاطفی‌ام نبود. من مجبور بودم دو زندگی متفاوت را هم‌زمان مدیریت کنم؛ زندگی واقعی‌ام و داستان‌هایی که تصور می‌کردم. همیشه منتظر بودم که دوستان و معلمانم روی‌شان را برگردانند تا بتوانم به داستان‌هایم سر بزنم. حتی گاهی از دیگران سوال‌هایی می‌پرسیدم که مطمئن بودم پاسخی طولانی دارند تا بتوانم حالی از شخصیت‌هایم بپرسم. اگر نیمه‌شب از خواب بیدار می‌شدم، داستان‌هایم شروع به پخش‌شدن می‌کردند و دیگر نمی‌توانستم بخوابم. آدم‌های واقعی در مقابل شخصیت‌های جذاب و ماجراجوی خیالاتم محو می‌شدند. تلاش می‌کردم تا به درس‌هایم توجه کنم اما اگر کاملا عاشق آن درس نبودم، فایده‌ای نداشت. شب قبل از امتحان چیزی که لازم بود را به خودم یاد می‌دادم و نمرات بالایی می‌گرفتم اما تا قبل از آن حتی نمی‌دانستم موضوع درس‌هایم چیست.

دیگر توان تحمل آن زندگی را نداشتم. پس از ده سال مخفیانه دوگانه زندگی‌کردن، از پدر و مادرم کمک خواستم. آنها قطعا می‌توانستند نجاتم دهند، درست است؟ اما آن‌ها به سختی جلوی خنده‌شان را گرفتند و به من اطمینان دادند که خیال‌پردازی کاملا عادی است. اصرار می‌کردم که مشکل من خیال‌پردازی ساده نیست، ساعت‌ها و ساعت‌ها از وقتم را می‌گیرد. هر لحظه از زندگی‌ام در رویا می‌گذرد و واقعیت برایم بی‌اهمیت است. پس از اصرار فراوان از طرف من، پیش سه درمانگر متفاوت رفتیم. دو نفرشان مرا خلاق خواندند و گفتند استعداد خاصی در خیال‌پردازی دارم. سومی داروی ضدافسردگی‌ تجویز کرد که جز حالت تهوع نتیجه‌ی دیگری نداشت. البته کمی هم می‌ترسیدم که اگر داروها اثر کنند و شخصیت‌هایم ناپدید شوند، چه می‌شود؟ تنها دوستانی که برایم می‌ماند دوستان واقعی‌ام بودند که مانند گذشته با آن‌ها صمیمی نبودم. بدون شخصیت‌هایم، تنهای تنها می‌شدم. اما نیازی به نگرانی نبود، هر چقدر هم تلاش می‌کردم خیالات قصد رها کردن مرا نداشتند.

وارد دانشگاه که شدم، ساعت‌های محدودی که غرق رویا نبودم را صرف جست‌وجوی منابع روانشناسی می‌کردم تا کسی شبیه خودم را بیابم. با اینکه دوست‌های صمیمی جدیدی پیدا کرده بودم و حتی عاشق هم شده بودم، گوش‌دادن به حرف‌های دیگران در حالی که ذهنم برایم سریال پخش می‌کرد کار دشواری بود. متاسفانه خوشحال هم بودم که از پیش آن‌ها بروم و به داستان‌هایم برسم.

خیالاتم در دانشگاه مفید واقع شدند. تصور می‌کردم که کتاب‌هایم را به شخصیت‌هایم درس می‌دهم و به همین روش توانستم رشته‌ی حقوق دانشگاه هاروارد را با موفقیت به اتمام برسانم. اما شما هیچ ایده‌ای ندارید که ترکیب‌کردن درس‌ها و داستان‌هایم چه کار سخت و زمان‌بری بود. در نهایت، در اواسط دهه‌ی سوم زندگی‌ام و درست زمانی که فشار خیالاتم و فشار مبارزه‌ی حرفه‌ایم برای حقوق قربانیان خشونت خانگی بیش از حد توانم شده بود، گره‌گشایی یافتم. روانشناسی قرص ضدافسردگی‌ خاصی را برایم تجویز کرد که مخصوص رفتارهای وسواسی بود و به صورت معجزه‌آسایی خیال‌پردازی‌هایم را کنترل می‌کرد. هر وقت فشار زندگی زیاد می‌شد و شخصیت‌هایم مزاحم زندگی واقعی‌ام می‌شدند، دُز بیشتری مصرف می‌کردم و توجه‌ام را به واقعیت بازمی‌گرداندم. بیش از ده سال به همین منوال گذشت و خیال‌پردازی دیگر زندگی‌ام را مختل نمی‌کرد که شنیدم دختر دوستم دور خودش راه می‌رود و برای خودش داستان می‌بافد. آیا این دخترک مثل کودکی خودم بود؟ دوباره تصمیم گرفتم خیال‌پردازان دیگری مثل خودم را پیدا کنم و این بار کمک اینترنت را در اختیار داشتم؛ چیزی که زمان جوانی‌ام وجود نداشت. در یکی از وب‌سایت‌های آموزش فرزندپروری، درباره‌ی دختر هشت‌ساله‌ای خواندم که نمی‌توانست دست از خیال‌پردازی بکشد. آن مقاله پر بود از اطلاعات مفید برای والدین چنین کودکانی اما چیزی که توجه مرا جلب کرد، نظرات طولانی زیر مقاله بود‌. افراد بسیاری خودشان را به عنوان معتاد خیال‌پردازی معرفی کرده بودند و درخواست کمک می‌کردند. تمام زندگی‌ام در جست‌وجوی افرادی شبیه خودم بودم و حالا داستان ده‌ها نفر از آن‌ها جلوی رویم بود. شگفت‌زده بودم که من تنها کسی نیستم که ساعت‌ها بی‌هدف قدم می‌زند و به داستان‌های مورد علاقه‌اش می‌پردازد. با کمی جست‌وجوی بیشتر به مقاله‌ی پروفسور سامر رسیدم. برایم جالب بود که بیشتر افرادی که الی سامر بررسی کرده بود حرکات مخصوص به خودشان را در زمان خیال‌پردازی انجام می‌دادند. مثلا یکی از آن‌ها شی کوچکی در دست می‌گرفت و مرتباً به بالا پرتابش می‌کرد تا بتواند روی داستان‌هایش تمرکز کند. متاسفانه افراد بررسی شده در تحقیقات سامر همه قربانیان تجاوز جنسی بودند و توانایی تحمل جامعه و زندگی عادی را نداشتند. کمی فکر کردم و به یاد آوردم که خودم هم از کودکی با مشکلات جسمی و بیماری‌های خودایمنی متعددی دست و پنجه نرم می‌کردم که برای سال‌ها تشخیص داده نشده باقی ماندند. شاید سلامتی شکننده‌ی من هم مانند آسیب‌هایی که آن افراد دیده بودند، زندگی در خیالات را جذاب‌تر از زندگی در واقعیت کرده بود.

بعد از مطالعه‌ی این مقاله، روان‌پزشکم را متقاعد کردم تا مطالعه‌ی ناشناسی روی من انجام دهد. به صورت موقت مصرف داروهایم را متوقف کردم تا محققان دانشگاه کلمبیا با تصویربرداری مغناطیسی یا fMRI مغزم را بررسی کنند. نتایج نشان داد که بیشترین فعالیت مغزم در هنگام خیال‌پردازی در همان بخشی رخ می‌دهد که در معتادان الکل با دیدن نوشیدنی الکلی مورد علاقه‌شان فعال می‌شود. این یعنی نه تنها خیال‌پردازی برای من فعالیتی لذت‌بخش است بلکه با تکرار، نیرومندتر هم می‌شود. به عبارت دیگر هر چه بیشتر خیال‌پردازی می‌کنم، نیازم به خیال‌پردازی بیشتر می‌شود. دقیقا مانند معتادان مواد مخدر.

بدون شک تمام افرادی که با خیال‌پردازی بیش از حد مشکل دارند نیازی به دارو ندارند. مشاوره و دیگر روش‌های تغییر رفتار می‌تواند به خوبی نیاز بسیاری از افراد را برطرف کند. اما برای من و خیلی‌های دیگر که نمی‌توانیم وسوسه‌ی بی‌پایان تصورات‌مان را نادیده بگیریم، روش‌های گفتگو درمانی سنتی جواب‌گو نیست. من خوش‌شانس بودم که داروی موثری یافتم زیرا هم‌چنان هیچ دارویی به صورت رسمی برای مقابله با خیال‌پردازی ناسازگار پیدا نشده است‌. انواع داروهای ضدافسردگی‌ و داروهای مهار‌کننده‌ی بازجذب سروتونین اثرگذاری متفاوتی بر هر کدام از ما دارند. برخی از افراد هم با مشغول نگه‌داشتن خودشان و با کمک مراقبه و نیایش با این مشکل مقابله می‌کنند. دوری از محرک‌ها هم می‌تواند از خیال‌پردازی جلوگیری کند. اما دوری از همه‌ی آن‌ها تقریبا غیرممکن است. فعالیت‌های روزمره مانند رانندگی و پیاده‌روی و گوش‌دادن به موسیقی می‌توانند پنجره‌ای به ساعت‌ها خیال‌پردازی شدید باشند. وقتی هم که وارد دنیاهای خیالی‌ شوی، ترک کردن آن‌ها بسیار سخت است.

مهدی عارفیان
مهدی عارفیان

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.

پیشنهاد سردبیر

آدم وقتی روی پای خودش می‌ایستد، تمامش را می‌گذارد تا دوام بیاورد‌. نه فقط تمامِ خودش، تمامِ همه‌چیزش را. از درآوردن تهِ خمیردندان بگیر، تا به‌کارگرفتن آخرین سلول‌های مغزش برای رفع نشتی لوله‌ی آب. یک روز حتی به خودت می‌آیی و می‌بینی دیگر اشکی هم نمانده که نریخته باشی. خودت مانده‌ای و هزاران کار نکرده، پروژ‌ه‌های عقب‌مانده، ایمیل‌های پاسخ داده نشده، جستار‌های نخوانده و...

من باور دارم تو در گوشه‌ی خیال نفس می‌کشی اما، نه صدا و نه حضوری از تو در این دنیای واقعی حس نمی‌شود. کاش همه نظاره‌گر این پرده‌ی خیال من بودند تا به وجودیت تو شک نکنند. خیال سرزمینی برای من ساخته است که حاضر به ترک آن نیستم. اینجا روزها با عطر گل‌های یاس و نان تازه شروع و شب با عطر شب‌بوهای باغچه‌ی امیدمان در کنار هم پایان می‌گیرد. تمام این‌ جهان را برای از یاد...

در فرهنگ لغت، کلمات زیادی در تعریف خیال آمده است؛ گمان، تخیل، اندیشه، تصور و چندین‌تای دیگر. این‌ها معانی عمومی کلمه‌ی خیال هستند اما من فکر می‌کنم که خیال در دنیای شخصی هر آدمی و در دوره‌های مختلف زندگی‌اش معنای اختصاصی پیدا می‌کند. خیال گاهی پناه‌بردن به گذشته‌ای‌ست که پذیرش تمام‌شدن آن را نداریم؛ گاهی شیرینیِ لحظه‌ی حال را دو چندان می‌کند، و گاهی هم سپری‌ست در...

پیرمرد نیمه‌دیوانه‌ای در پارک محله‌مان‌ هست که فکر می‌کند محمدعلی فروغی است، به‌خاطر همین توهمش هم مدتی در بیمارستان چهرازی بستری بوده، اهالی محل بهش می‌گویند «علی وزیر»، انگار که قبل از انقلاب دانشجوی اقتصاد دانشگاه تهران بوده و از طرفداران دو آتیشه‌ی فروغی. حالا اینکه چرا و چگونه به این وضع افتاده، الله اعلم. علی وزیر اهالی محل را مثل اعضای کابینه و دربار...